Wednesday, June 14, 2006

مسئولیت تاریخی نویسندگان آزربایجانی چنانچه در روی نقشه ، نیم نگاهی به موقعیت جغرافیایی و سیاسی آزربایجان جنوبی داشته باشیم ؛ به راحتی نیروهای موثر در حیات فرهنگی آن را تشخیص خواهیم داد. مردمانی که در جغرافیایی وسیع و فراتر از مرزهای آزربایجان نیز پخش شده اند، از تهران تا واشینگتن. آزربایجان شمالی ، ترکیه و همسایگان فارسمان. حالا بر می گردیم به کتابخانه شخصی خودمان و یا به یک دکه مطبوعاتی. یکی از نشریات آزربایجانی را بر می داریم. من « یارپاق » را ترجیح می دهم. در این مورد باید از تجربه شخصی خودم بنویسم. مقاله های آقای مغانلو را به راحتی و با لذت می خوانم. بعد به صفحه ای می رسم که آقای شهبازی نوشته اند. آن هم چندین ستون مختلف ! از رشید رضا تا مارکز. البته همه ترجمه هستند. با همه علاقه ای که به خواندن مقاله « رئالیسم جادویی مارکز» دارم ، در همان سه سطر اول عطایش را به لقایش می بخشم. اصلا مفهوم نیست. بجای اینکه از مطلب سر در بیاورم ، همه انرژی خود را صرف حدس زدن معانی لغات تازه و ارتباط دادن آن ها باهم می کنم. همین موقع است که معنی جمله اول کاملا از یادم می رود. شما جای من بودید ، چه کاری می کردید. با اینکه بخاطر از دست دادن این مقاله افسوس می خورم و شادی اولیه ام هم در مورد خواندن متونی این چنینی به زبان خودم ، به یاس تبدیل می شود ؛ نمی توانم بیشتر زور بزنم. یکی از شماره های « خداآفرین » رابر می دارم. اسم دکتر سوی تورک به اندازه ای جذبم می کند که تبلیغات نامربوط موجود در آن نیز باعث بی خیال شدنم نمی شوند ، مثل نیازمندی های همشهری. نمی دانم کدامشان بود. اما در یکی از همین نشریه ها ، مطلبی را از آقای آزاد خوانده بودم. نظرش را در باره بکارگیری لغات جدید ، نیمه ابری می پسندم. جالب است که در این مورد همه صرفا خود را در موقعیتی تاریخی می بینند. انگار فقط آنها با نوشتن لغتی در حال احتضار ، از مرگ آن جلوگیری خواهند کرد. من هم قلم بدست گرفته ام. حاصل آن مقاله ای بود که فقط دو نفر خواننده داشت. خودم ویکی از دوستان دانشمند. بعد کمی فکر کردم. من برای چه می نویسم ؟ آیا فقط برای اینکه به دوستانم نشان بدهم که می توانم ؟ یا غروری کاذب ، در جمعی چند نفره ؟ جوابی که من به خودم دادم ، تا اندازه ای این ها را هم شامل می شد. ولی هدف اصلی من باید چیز دیگری باشد. نویسنده ای کنیایی ، در یکی از شماره های « پیام یونسکو» نوشته بود که بهترین کار برای نجات زبان مردمی ، نوشتن به زبان آن ها است. من هم می خواهم در نجات زبان مادری ام ، سعی کرده باشم. ولی فقط در این حد نه ! من می خواهم سعی من معطوف به نتیجه هم باشد. به زبان ساده ، کسی نوشته های مرا بخواند. الته نه فقط من ودوستی آشنا. خیلی هایی که من نمی شناسمشان. ولی ادعا دارم که می توانم کمکشان کنم. دکتر ناتل خانلری ، حرفی زیبا دارد: مردم برای این حرف نمی زنند که کسی حرفشان را نفهمد. من در نوشته ام از لغت « توپلوم » بجای اجتماع استفاده کردم و موارد دیگری. به نظر خودم در جایگاه یک تئوریسین اجتماعی نشسته بودم. ولی حاصل کار کاملا مایوس کننده بود. اصلا از این مردمی که مقاله را برای آن ها نوشته بودم ، کسی آن را نخوانده بود. پس این مقاله به چه دردی می خورد ؟ به نظر خود من ، به درد تجربه می خورد. به شرطی که از تجربه استفاده کنیم. دکتر بالاش ائل سس ، در این مورد نظر خوبی داشت. من حتی برای رسیدن به هدف اجتماعی و سیاسی خودم ، می توانم فقط فارسی بنویسم. این کار اولا بخاطر عامه فهمی آن خواهد بود و ثانیا ، عمق درد را نشان خواهد داد که من برای مردم خودم و از درد آن ها ، به زبان خودشان هم نمی توانم بنویسم. البته نه منظور این دوستان و نه من ، این نیست که همه از امروز برای آزربایجان ، فارسی بنویسیم. همه چیز به جای خود نیکوست. گاهی مطالبی را مطرح می کنیم که همه از جمله شهروندان فارس و کرد و... و مخصوصا مقامات دولتی هم باید به آن توجه کنند. یا اگر این اتفاق بیافتد ، بهتر خواهد بود. در چنین موقعیتی باید فارسی بنویسیم، مثل همین وبلاگ. ولی در مواردی هم حتما دلمان می خواهد به زبان خودمان بنویسیم. در این مورد نیز باید با لحاظ کردن همه موارد فوق و تعیین هدف نوشتنمان ، به زبانی بنویسیم که مخاطب آن قادر به فهم آن باشد. در مورد همان مقاله یارپاق ، یکی از آشناها مجبور شد به فکر تهیه فرهنگ لغت بیافتد. ولی باز هم چاره ساز نبود. بیایید روی این نکته دقت کنیم. او فرهنگ لغت را می خواست تا آن مقاله را به چه زبانی ترجمه کند ؟ و چند بار زحمت این کار را به خود می داد ؟ آیا سیستمی برای اطلاع از تعداد کسانی که مقاله ای را خوانده اند می توانیم تهیه کنیم ؟ مطمئنا نتیجه در بیشتر موارد کاملا مایوس کننده خواهد بود. به تصویر نقشه بر می گردیم. آزربایجان جنوبی را می بینیم. با تاریخی مخصوص به خود و تاریخی مشترک با دیگر همسایگان. همین مساله در تکامل زبانی آن نیز دخیل خواهد بود. بسیاری از لغات که در اینجا مفهوم هستند وصد البته بیشترشان فارسی و عربی هستند ، برای هم زبانانشان در آزربایجان شمالی ، نامفهوم است. در مقابل لغات فراوانی نیز وجود دارند که در آنجا کاربرد دارد و برای ما ناآشناست. ولی ما وارث یک زبان هستیم و طبیعی خواهد بود که بین ما روابط فرهنگی گسترده تر شده و بر همدیگر تاثیراتی خواهیم داشت. در آنجا زبان رسمی ترکی آزربایجانی است. الفبایی هم مشتق از الفبای ترکی لاتین رسمیت یافته. اگر کسی در دنیا بخواهد ترکی آزربایجانی یاد بگیرد ، به سراغ نوشته های من نخواهد آمد ، بلکه متونی را بکار خواهد گرفت که در آن ها لغات روسی زیادی وجود دارند. متونی که من شخصا از بعضی از آن ها سر در نمی آورم. البته اشتباه خواهد بود که فکر کنیم ، زبان ما در دو سوی آرازمان ، به حدی از هم فاصله گرفته که همدیگر را نمی فهمیم. نه ! ولی این زبان هرچه به مردم نزدیک می شود ، همانندی بیشتری پیدا می کند. و بر عکس هرچه رسمی تر می شود این همانندی کم رنگ می شود. سیاست گزاران آن سوی آراز باید این مساله را متوجه شوند و در سیاست های فرهنگی خود ، دخالت دهند. نامفهوم شدن زبان در دو سوی آراز ، فقط به نفع دشمنان آزربایجان خواهد بود. چه در اینجا و چه در آنجا. من به عنوان یک آزربایجانی در آزربایجان جنوبی ، موقعیت بی نظیری برای آشنایی با لغات مختلف دارم. من وارث فرهنگ و ادبیات کم نظیر و پر محتوای کلاسیک آزربایجانی و ترکی هستم. من در روستای خودم ، فضولی ، نسیمی ، نباتی ، واحید و شهریار را همانطوری می خوانم که یک آزربایجانی در باکو و یک ترکیه ای در استانبول. این میراث مشترک ما است. میراثی که تاریخ ادبیات و قواعد مشترک زبانی ما را هم در خود نهفته دارد. از طرفی من آزربایجان شمالی را در کنار آراز و خزر می بینم. زبان من در آنجا علیرغم همه کم کاریها ، مدرن و زنده است. تنها امید برای زنده ماندن نام و زبان آزربایجان ، فعلا در آنجا جریان دارد. این زبان در مدتی بیشتر از یک قرن تحت سیطره سیاسی و فرهنگی روس ، زندگی کرده است. در حدود سالهای جنگ جهانی اول ، برای چند سال به حیات مستقل پرداخته است و طی این چند سال تخم نبوغ آزربایجانی طوری با قدرت و نیروی فراوان کاشته شد که تا هفتاد سال بعد هم اثرات خود را حفظ کرد. بزرگترین آثار در عرصه موسیقی و ادبیات آزربایجان ، محصول زحمات کسانی بود که این سالهای پر افتخار را آفریدند. حاجی بی اوف ، خان شوشینسکی ، قاریاغدی و قلیزاده ، مجموعه ای از آثاری را بوجود آوردند که فرهنگ آزربایجان تا ابد به آنها افتخار خواهد کرد. موجودیت نیمه مستقل و بعدها مستقل آزربایجان شمالی ، باعث ایجاد حیاتی تازه در عرصه فرهنگ و ادبیات آزربایجان شد. حیاتی که با خودآگاهی انسان آزربایجانی نیز همگام شد و حاصل این کار ، جهشی فوق العاده در عرصه فرهنگی بود. صرف چارچوب شوروی ، می توانست سیلی از لغات روسی را وارد عرصه عمومی و ادبی آزربایجان شمالی بکند. فارغ از اندیشه توطئه و اقدامات بازدارنده استالینیستی در سرتاسر جماهیر متحده ، قدرت و امکانات مسکو به همه می چربید. حاصل کار می توانست بسیار وحشتناکتر از چیزی باشد که الا شاهد هستیم. زبان روسی عرصه را بر همه تنگ می کرد. چون زبان انقلاب بود و قویتر از این ، همه باید میهن پرست ! باشند. یکی از نویسندگان قزاق در مصاحبه ای با یکی از نشریات دانشگاه آنکارا گفته بود ، چنانچه استقلال چند سالی بیشتر طول می کشید ، احتمالا قزاقی جای خود را به روسی می داد. این داستان مشترک همه زبانها در داخل شوروی بود. البته شوروی امکاناتی برای آفرینش ادبیات به این زبان ها داد که در تاریخ هرگز مشاهده نشده بود. ولی چه کسی می تواند تضمین کند که در چنین حالتی انسانها به زبان محلی خود اهمیت خواهند داد. چنان اهمیتی که حیات زبانشان بی دغدغه تا آخرالزمان تداوم داشته باشد. هیچ کس ! طی چنین فرایندی لغات روسی فراوانی وارد زبانهای دیگر ، از جمله آزربایجانی شد. این لغات در آفرینش های ادبی و موسیقی بکار می رفتند و از همین طریق باعث اولین جدایی ها در عرصه فرهنگ عمومی بین دو ساحل آراز می شدند. ولی از جهت دیگر آزربایجان جنوبی می توانست از سیل لغات آزربایجانی جدید نیز استفاده کند. به این ترتیب نویسنده ای در آزربایجان جنوبی گنجینه لغات بزرگتری نسبت به دیروز نزدیک در اختیار داشت. ولی او امکانات بیشتری حتی از نویسنده شمالی داشت. لغات ترکی استانبولی نیز از طرق مختلف می توانست در جنوب نفوذ کند. الان نویسندگان آزربایجانی در جنوب و شمال از این جهت در موقعیتی عکس هم قرار گرفته اند. در حالیکه تا قبل از استقلال ، جنوب از این جهت موقعیت بهتری داشت ، ولی الان در شمال این اشتیاق زیادتر دیده می شود. باید توجه داشت که این مساله از جهت اختلافی که در زبان دو سوی آراز می تواند ایجاد کند ، کم خطرتر از لغات روسی نمی تواند باشد. به هر حال هرگونه تصمیم گیری کلان در امور زبانی در شمال ، باید نقطه نظرات جنوب را هم لحاظ کند. همه موارد مطرح شده در بالا ، در مقیاس فردی نیز صحیح است. ما در موقعیت تاریخی خاصی هستیم. هر روز خطر بیشتری زبان ما را تهدید می کند. در چنین موقعیتی نباید انرژی مبارزه بیخود و بی جهت تلف شود. ما باید همزمان در عرصه فارسی و ترکی دست به آفرینش بزنیم. در عرصه ترکی فعلا باید از هرگونه بلندپروازی بیمارگونه اکیدا خودداری کنیم. بحث برسر این نیست که " بیلی یورد " را می توانیم بکار ببریم یا نه . مساله این است که فعلا برای این کار ها بسیار زود است. باید زبان ترکی در آزربایجان زنده باشد تا چنین بحثی محلی داشته باشد. برای زنده نگه داشتن این زبان نیز باید به زبان عمومی مردم آن بنویسیم. این مساله دلخواه هیچ کس نیست ولی اجباری تاریخی است. برای رسیدن به هدفمان مجبوریم اینگونه رفتار کنیم. " بیلی یورد " را هیچ کسی از عوام نمی فهمد. و صرفا با تبلیغ و آموزش آن نمی توان به این نتیجه رسید که زبان ما از نابودی نجات یافته است. در دهات دور افتاده نیز دیگربچه ها به نگین انگشتر " قاش " نمی گویند ، چه رسد به یادگیری " بیلی یورد" ما.
در انتظار خود اشاره: این مقاله خارج از چارچوب موضوع وبلاگ نوشته می شود. بیش از چند ماه است که بدلیل مشکلات شخصی ، موفق به نوشتن نشده ام. مشکلاتی که پیش آمدنشان در تکامل من بسیار موثر و البته تکان دهنده بود. در این مدت ذهن من به بازتعریف انسان پرداخت. انسانی که بدلایلی بسیار خوشبین به آن بودم. اما بعد از این اتفاق مهم ، شاید واقع بین تر شده ام. انسان ثابت کرده است ، کارهای بسیار بزرگی می تواند انجام دهد و لیکن بشرطها و شروطها. از جمله یافته های بشر سنتی ، اعتقاد به منجیان آسمانی می باشد. در این نوشته ، سعی در تبیین این قضیه خواهم داشت. امیدوارم بزودی باز در چارچوب اصلی وبلاگ در خدمت دوستان و هماندیشان باشم. متن اصلی : لزومی ندارد که اهل مطالعه باشیم و با کتابهای تاریخ ادیان سر و کار داشته باشیم تا با این مسا له روبرو شویم. بارها و بارها در لحظات سخت زندگی برایمان پیش آمده است و پیش نیز خواهد آمد که توانایی انجام کاری را نداشته باشیم و دلمان بخواهد که کاش موجودی و یا نیرویی که توان کمک به ما را دارد ، الان وارد قضیه شود و همه چیز را به سود ما پایان دهد. آخرین موردی که برای من اتفاق افتاد شش ماه پیش بود. و اینکه علیرغم میل واقعی خود ، دوباره کی و کجا ، دوباره از این نیرو ها کمک خواهم خواست ، را الان نمی دانم. مطمئنا در آن لحظه به این قضیه نیز فکر نخواهم کرد که این نیرو ، تا بحال به من ، واقعا چه کمکی کرده است! این که انسان همه موفقیتها را به دست خود به چنین موجوداتی و نیروهایی نسبت دهد و در نقطه مقابل آن همه ناکامی ها و شکست ها را به خود نسبت دهد و یا آن را به لحظاتی نسبت دهد که از حمایت چنین نیرویی برخوردار نبوده است ، مسا له ای شگفت و کند و کاو در آن خالی از فایده نیست. ما به عنوان موجودی انسانی که در لحظه خاصی از زمان و در نقطه خاصی از مکان ، خود را به عنوان موجود درک می کنیم ، چگونه و از چه طریقی این اعتقاد را پیدا می کنیم ؟ چگونه است که گاهی به بیهودگی آنها پی می بریم ، اما باز در لحظات حساس ، آنها ، وجود ما را تسخیر می کنند ؟ مطمئنا تصدیق خواهید کرد که این اعتقادات ، از راه تعالیم مذهبی و فرایند جامعه پذیری در ما نهادینه می شوند. آن هم در سنینی که ما قادر به تفکر نیستیم. فقط می توانیم پذیرای هر تعلیمی باشیم. من الان باید یک مومن مسلمان از نوع شیعه دوازده امامی باشم. به خدای واحد و نبوت محمد و امامت دوازده امام که آخرینشان چند صد سال است غیبت کرده اند وروزی در آخرالزمان خواهند آمد ، اعتقاد داشته باشم. بی اغراق ، اعتراف می کنم که در برابر همه اینها مقاومت می کنم و کو چکترین باوری به این مسائل ندارم. و این مسا له باعث نشده است که من دزد ویا قاتل شوم. با این حال ، این آموزشها در کودکی انجام می شود و تعلیمات کودکی در هر زمینه ای که باشد ، معمولا بهترین نتیجه را می دهد. این مساله تنها شامل آموزش مذهبی نشده ، و آموزش های دیگر را نیز شامل می شود. آموزش زبان و احساسات نیز چنین است. همه ما سعی می کنیم که انگلیسی را مثل زبان مادری خود یاد بگیریم ، اما اندکی از ما موفق به این کار می شوند. طبعا در فرانسه نیز همینطور است و در فنلاند و در همه جا. حال اگر من از والدینی در ترکیه متولد می شدم ، این اعتقادات من چه تفاوتی می توانست داشته باشد ؟ حداقل شیعه نبودم. در مجارستان چطور ؟ حتی مسلمان هم نبودم. در اسرائیل چطور ؟ من احتمالا یهودی می شدم و از نوع صهیونیست آن ! هند و چین ومغولستان چطور ؟ بودایی و برهمایی و شامانیست ! و آن موقع باید چیزی می شدم که بعضا در موقعیت کنونی خود ، آنها را بت پرست می دانم و به آنها می خندم. حتما متوجه شدید که من چقدر در مسلمان ویا مسیحی و یا شامانیست بودن خودم می توانم مختار باشم. حال آیا هنوز هم می توان این تعالیم را ایمان نامید ؟ مطمئنا آنها می توانند دین من باشند و حتی بر خلاف خواست قلبی من ؛ ولی اینکه من تا چه حد می توانم به هر کدام از آنها مومن باشم ، مساله متفاوتی هست. حال که به اینجا رسیدیم ، می خواهم سوالی را مطرح کنم ؛ اینکه من مسلمان ویا مسیحی و یا بودایی باشم ، چقدر به شما اطمینان می دهد که در برخورد با من بصورت یک غریبه ، اطمینان حاصل کنید که من دزد نیستم ؟ تروریست هم نیستم ؟ آدم خوبی هستم برای اینکه اگر در فرودگاهی شلوغ می خواهید از سرویس بهداشتی استفاده کنید ، وسایلتان و یا بچه کوچکتان را بمن بسپارید؟ به عبارت دیگر ، الان در قرن بیست و یکم ، خوب و بد بودن انسانها ، چه رابطه ای با دین آنها دارد ؟ آیا واقعا مسلما نها خوب هستند و هندوها بد ؟ اگر چنین نیست ، چرا فکر می کنیم که برای بهشت رفتن حتما باید شیعه باشیم و دیگران حتی اگر خوب هم باشند ولی چون صرفا به خداوند به همانصورتی که ما اعتقاد داریم ، اعتقاد ندارند ، پس به بهشت نمی روند ؟ به خود جواب دهید. آیا آنها به بهشت ما نمی روند ویا به هیچ بهشتی نمی روند ؟ در مقابل این سوالها ، سوالی دیگر نیز مطرح می کنم. تصور ما از یک مسیحی و یک هندو چیست ؟ مطمئنا وقتی بشنویم که کسی هندوست ، بیشتر از آنکه تعالیم هندوئیسم را در ذهن خود مرور کنیم ، انسانی را تصور خواهیم کرد که رنگش سرخ و سیاه و لباسش گشاد و سنتی و بلند و احتمالا خالی بر پیشانی دارد و موقع ادای احترام ، دستهایش را به هم نزدیک می سازد و سرش را بالا و پایین می کند. و تصور یک مسیحی نیز می تواند به صورت مردی بور و سفید و روشن و درکت وشلوار و کراوات وی و شاید قد و بالای وی خلاصه شود. من می پرسم آیا این معنی دین است ؟ این نمودهایی که ما به عنوان دین نسبت دادیم تنها نمودهایی فرهنگی بودند. اگر تعدادی از اینها به عنوان باور دینی به ما آموزش داده می شود نیز ناشی از جنبه فرهنگی دین ویا کارخانه فرهنگی دین می باشد. در همه ادیان نکته اصلی آنقدر واضح است که دلیلی برای تبلیغ آن نیز بر جای نمی ماند. و زایداتی که نه به عنوان نکته اصلی بلکه به عنوان آداب و اصول مطرح می شوند ، باعث فرق و تفاوت آنها می شوند. اینها موارد کلیدی هستند ولی نکته اینجاست که آنها ربطی به خدا ندارند بلکه زاییده ذهنی هستند که به شدت متاثر از فرهنگی است که به آن تعلق دارد. آگاهی به این قالب فرهنگی هرچند بصورت مجرد نیز دارای فایده می باشد و می تواند در برخورد اپیستمولوژیک و هرمنوتیک کاملا بشر را یاری دهد و لیکن از طرف دیگر نیز مفید خواهد بود ، بدین ترتیب که درک چرایی دخالت دادن ایده های ذهنی بشر در بستر ادیان به ما کمک خواهد کرد تا شناختی دقیق و حتی روان شناختی از ذهنیت انسان و موجودیت تاریخی آن به دست دهیم. از طرف دیگر چنانچه این مساله در تاریخ خانه کرده است و همزمان در مکان های مختلف و فرهنگ های مختلف خود را نشان داده است ؛ پس باید در پشت همه آنها تجربه مشابهی قرار گرفته باشد. البته در این مورد نباید ذوق زده شویم. درک چرایی این کار مطمئنا عملی است. ولی تبیین آن در محیط فرهنگی ما امکان پذیر نیست. همین مساله باعث سطحی کاری نیز می شود. البته مایوس هم نمی توانیم بشویم. چون آنچه اهمیت دارد نه درک چرایی ، بلکه درک چگونگی آن است. اهمیت درک پروسه چگونگی اینجاست که هنوز هم ادامه دارد. چنانچه بشر امروزی درک خود را در این مورد بتواند وارد فرهنگ عمومی کند ، بسیاری از سیاستمداران عصبانی خواهند شد. البته فشار عصبی در ذات کار سیاسی است. ولی معرفت راه خود را خواهد رفت. سیاست هم می تواند راه خود را برود. تجربه مشترک بشری که باعث شده است آرزوهای وی در قالب مذهب نمود پیدا کند چه می تواند باشد ؟ درک کلی این قضیه چندان مشکل نیست. به نظر من مساله عدالت در قلب این مساله قرار دارد. بیشتر توضیح می دهم. چنانچه ما می توانستیم چرایی قضیه را نیز در اینجا مطر ح کنیم ، می توانستیم نیتی را که در این مساله دخیل بوده و ماهیت بانیان آن را هم در نظر بگیریم. ولی به همین مساله چگونگی بسنده می کنیم. همه جواب ما در تاریخ است. چنانچه هنوز در دوران الهه ها بسر می بردیم ؛ من به خدای تاریخ احترام می گذاشتم. چون فقط او همه جوابها را می داند. باید کیفیتی مشابه در تاریخ انسان وجود داشته باشد. و جواب ما در انجا خواهد بود. بیایید خودمان را جای یکی از نیاکانمان بگذاریم. چندین هزار سال در تاریخ به عقب مسافرت کنیم. چه چیزی می توانیم تصور کنیم. احتمالا همه در تدارک آذوقه برای زمستان هستند. بزرگترین جدال انسان هایی که نمی توانند از کنترل بر طبیعت حرف بزنند ، تلاش برای زنده ماندن خواهد بود. " بودن یا نبودن ، مساله این است ". انسان های آن دوران ، این حرف را بهتر می فهمیدند. انسان فقط به مدنیتی ابتدایی دست یافته بود. چیزی که ما هم بعد از هزاران سال هنوز کاملا لمس نکرده ایم. برخوردهایی که به خاطر منابع غذایی و غذا پیش می آمدند مهم ترین شکل جنگ خارجی می توانست باشد. اجتماعی از انسان های دیگر که بدلیل محیط جغرافیایی نامناسب و یا سایر احتمالات نتوانسته بودند تدارک غذایی کافی داشته باشند بر سر منابع غذا می جنگیدند. طبق تحقیقات سر ویلیام جونز همه اقوام هندواروپایی تا چند سده قبل افسانه های زنده ای داشتند که مربوط می شد به دسته ای از جنگجویان قبیله ای که برای بازپس گیری گله ای دزدیده شده می رفتند. طبق این یافته ها در آن سال ها و برای هزاران سال دیگر این مساله ای مطرح بود. در این بین نگرانی اصلی از مساله غذا می توانست به مساله امنیت و در مهمترین شکل آن ، امنیت جانی تعمیم پیدا کند. شب یا روز فرقی نمی کند ؛ شما در حال انجام شکار و یا چوپانی بودید. و ناگهان با خبر می شدید که قبیله شما و یا هر شکل ابتدایی اجتماعی که به آن تعلق داشتید ، مورد حمله قرار گرفته است وهمه منابع غذایی را از دست داده اید. علاوه بر آن خانواده شما هم از بین رفته است. شاید هم قبیله شما اطلاع پیدا می کرد که شما در محل انجام مسئولیت خود غارت شده و احتمالا کشته شده اید. تاکید بر قبیله به عنوان موجودیتی که به شما به عنوان نیروی کار برای تداوم موجودیتش احتیاج دارد ، در مقابل خانواده تصادفی نیست. چون خانواده تا زمانیکه مساله دلبستگی به صورت حالتی متعارف مقبول نیافتاده بود ، نمی توانسته به مفهوم امروزی مطرح باشد. صرفا رابطه ای در حد برآوردن میل جنسی. به همین دلیل هم ، در چنین دورانی اشکالی از نگاه ابزاری به زن را می توانیم سراغ بگیریم. پدر و برادر ها می توانستند با دختران ، مادران و خواهرها ازدواج بکنند. البته کاربرد کلمه ازدواج هم نمی تواند در این مورد صحیح باشد وباید شکلی از مالکیت را در نظر بگیریم. مساله فروش آنها هم مطرح می شود. هنوز هم قبایلی در آفریقا ، آمازون و جزایر اقیانوس آرام وجود دارند که شکل خفیف تری از این رفتار را با زنها دارند. زن ها چون در تامین افتصادی نقش چندانی ندارند ، به صورت متفاوتی این نقش را انجام می دهند. البته بشر امروز عادت دارد تا رفتار های دیگران را نکوهش کند. حتما از اینکه فهمیدید هنوز هم در قبیله ای زنی را با تفنگی می شود عوض کرد ، خیلی ناراحت شدید. در حالیکه مساله در یافت پول از داماد ، موقع ازدواج دختر از جانب پدر و برادران دختر ، دقیقا تداوم همین سنت است. احتمالا حالا هم عصبانی شده و به من فحش می دهید. در حالیکه همه همین تلقی را از فرهنگ و رسوم خود دارند. البته در یک قسمت متاسفانه حق با شماست. اینکه وقتی سنتی بوجود می آید وچندین هزار سال هم دوام می آورد ، بدین معنی می تواند باشد که ضرورتی در پشت آن نهفته است. بله ، هنوز هم مساله تامین در کار است. انسانی که چنین نگرانی هایی در محیط اجتماعی وی به صورت فراوانی پیدا می شود ، چه آرزویی می تواند داشته باشد. او انواع قربانی ها را می دهد. هر چه درخواست مهم تر باشد ، قربانی هم ، ارزشمندتر می شود. قربانیان پسری که شاخصه های مهمی نیز دارا باشند ، مثل زیبایی ، محبوبیت و شجاعت ، در اینجا وارد تاریخ می شوند. در مورد قربانیان دختر ، مساله کمی غامض تر است. احتمالا جوامعی بوده اند که در آنها مساله دلبستگی و حس دوست داشتن ، بوجود آمده بوده است. در این جامعه قربانی دختر با نیتی مشابه جوامع قبلی انتخاب می شده است. ولی در جوامع دیگری ، احتمالا بخاطر زیبایی انتخاب می شده اند. در این مورد ماهیت خدایان نیز باید مورد توجه باشند. در این بین شاید جوامعی هم باشند که خواسته اند به خدایان کلک بزنند. و از دیدگاه خود موجودی بی مصرف را به آنها تقدیم می کرده اند. در این جوامع احتمالا دخترها به اندازه یک بزغاله هم ارزش نداشته اند. ولی همه این اقدامات فقط در حد تلقین روانی کارکرد داشته اند. عملا باز هم مصیبت ها تکرار می شده اند. مگر به صورتی اتفاقی. البته قضیه همیشه به این وضوح نبود. مسائل مربوط به انسان پیچیدگی های خود را دارد. ما به عمد مدلی ساده را انتخاب کردیم تا منظور خود را بیان کنیم. شواهد متعددی در دست است که نشان می دهد ، در ادیان ابتدایی کشاکشی دائمی بین انسان ها و خدایان وجود دارد. در اسطوره های یونانی بوضوح این مساله را می توان دید. انسان از هر بهانه ای برای در رفتن از دست خدایان استفاده می کند. علت این مساله این می تواند باشد که خدایان تجسم نیروهای حاکم بر این دنیا بودند. کسی زلزله را خوش نمی دارد. حال اگر کم کم اعتقاد پیدا می کرد که ابن خدای جهان زیر زمین ویا خدای جهان مردگان است که باعث زلزله می شود , چه احساسی می توانست داشته باشد. او برای راحت شدن خود قربانی می داد. ولی مترصد فرصتی بود تا نفرت خود را هم بروز دهد. در مطالعه افسانه معروف سومرها ، یعنی افسانه گیلگمش هم این را شاهد هستیم. گیلگمش وقتی مرگ دوست خود را می بیند ، فنا پذیری خود را به یاد می آورد. به یاد می آورد که با وجود حاکمیت او بر انسان ها و دارا بودن قدرت بدنی و هوش فراوان ، او هم انسانی بیش نیت. ومرگ سرنوشت هر انسانی است. حالتی که در این موقع به او دست می دهد ، همان حالت « هراس » است که در فلسفه اگزیستنسیالیستی توسط سورن کی یر کیگور ، مارتین هایدگر ، فریدریش نیچه ، ژان پل سارتر ، آلبر کامو ، فرانتس کافکا و حتی نویسندگان نیهیلیستی چون ایوان تورگنیوف و تولستوی مطرح می شود. ولی او تسلیم نمی شود. مثل دومرول در افسانه های ترکی که تصمیم می گیرد با عزرائیل بجنگد ، او هم به مصاف خدایان می رود. در اینجا او حرف جالبی می زند. وقتی به خدایان رجوع می کند تا اورا عمری جاودان دهند و با امتناع آنها روبرو می شود ، به سراغ تنها انسانی می رود که این حالت را پیدا کرده است. او هم امتناع می کند و می گوید این امکان ندارد و تفاوت خدایان با انسان ها در همین است. گیلگمش در این هنگام به او می گوید تو هم چون من هستی. چطور تو توانستی ! پس من هم می توانم. دقت در برخورد گیلگمش با خدایان ، خالی از فایده نیست. حالا انسان خیلی از مسائل را می توانست درک کند. و حتی شاید بهتر از ما. چون هنوز مفهوم قداست اختراع نشده بود. ولی تاریخ به شکل دیگری پیش می رود. بشر کم کم به خدایان و بعدها به خدای واحد ایمان پیدا می کند. کم کم این مساله پیچیده تر می شود. ادیان در قالب پیامبران جدید اصلاح می شوند. به عقیده کارل یاسپرس عمده ترین فعالیت انسان ها برای ساختن دین جدید واصلاح ادیان سابق ، تقریبا در تمام دنیا طی فاصله زمانی پانصد سال قبل از میلاد تا حدود میلاد مسیح انجام می گیرد. شاید تمدن و فرهنگ بشری با اختلافاتی جزئی در تمام دنیا به این حد رسیده بود تا چنین کاری را بکند. در طی این پانصد سال در هند بودیسم اصلاح می شود ،اوپانیشادها به وجود می آید و بودا ظهور می کند. در چین لائوتسه و کنفوسیوس مطرح می شوند بنیان تمامی فلسفه چین را می ریزند. در بین یهودیان نهضت های مختلف مذهبی پیدا می شود و الیاس و ارمیاس ظهور می کنند. رزتشت و مانی در ایران ظهور پیدا می کنند. گنوسی ها هم در سرزمین های رومی در شام. ظهور مسیح هم در همین چارچوب مطرح است. در یونان همه چیز با هومر می آغازد و سیلی از فلاسفه بوجود می آید : پارمنیدس ، هراکلیتوس ، سقراط ، افلاطون ، ارسطو ، همینطور تراژدی پردازان بزرگ و ارشمیدسو خیلی از نوابغ دیگر. بزرگترین تحول فکری در جهان در این پنج قرن رخ داده است. و در همه این ادیان تازه ظهور و اصلاح شده به آمدنمنجی بشارت داده اند. بشری که هنوز مشکلاتش حل نشده است ، موضوع و سوژه همه این دین هاست. مشکلات انسان شکل عوض کرده اند ولی هنوز وجو دارند. امپراتوریهای ایران ، روم ، چین و خزرها و همین طور حکومت های دیگری در آمریکا و آفریقا وجود داشتندو کارشان به هر دلیلی که می توانند داشته باشند ، جنگ و خونریزی بود. تسلط بر چراگاه ها ، راه های بازرگانی ، گرفتن مالیات و انتقام و... از دلایل این جنگ ها بودند. ولی کسی که می جنگید و کشته می شد انسان بود. بعضا نه در میدان جنگ ، بلکه در خانه و چرا گاه خود. مثل دیروز ! حالا این انسان کم کم دارد آرزویی را بوجود می آورد که ادیان جدید هم به او ندادند. عدالت ، صلح ، امنیت. همه ادیانی که بشر به خود دید ، نتوانستند مشکلات اصلی او را حل کنند. به نظر شما مشکل اصلی انسان ها تعدد خدایان و یا مومن بودن به پیامبری کهنه بود و یا اینکه او در محیطی نا عادلانه داشت زندگی می کرد. می کشت و کشته می شد. می دزدید و از او هم می دزدیدند. غارت می کرد و غازت می شد. زنش را می دزدیدندو زنشان را می دزدید. آیا دین جدید توانست این مشکلات را حل کند ؟ نظر شما چیست ؟ به نظر من ادیان جدید تا حدودی موفق بودند. آن ها برای پاسخگویی آمده بودند وبرای این کار تجهیز شده بودند. زمیته هم آماده بود. در این دوران انسان ها ادیان جدید را با کمترین مقاومت پذیرفتند. مقاومت هایی که صورت گرفت از جانب کسانی بود که از سیستم قبلی نفع می بردند. چون اصلا فلسفه دین همین است. ادیان جدید خدایان پیشین را بر انداختند. بعظا خدایانی جدید وبعظا هم خدایی یکتا را به جای آن ها معرفی کردند. این مساله تا حدی نشانگر تغییر شناخت تاریخی بشر بود. چنانچه اهمیت بیشتری برای این قضیه قائل شویم ، پس باید موج ادیان جدیدی را در مناطقی که مردمانش هنوز به خدایان متعدد و یا خدای قبلی اعتقاد داشتند ، شاهد باشیم. و میدان جنگها هم باید به آنجا منتقل شود. مثلا به هند و آفریقاو سیبری. ولی در این مناطق نه دین شالوده شکنی پیدا شد ونه میدا نهای نبرد بزرگی. من می خواهم نتیجه گیری کنم که برغم تصور ما ، پیامبران ماموریت دیگری داشتند. جامعه محل ظهور آنها ، این ماموریت را به شکل انتظاری که ازنیروهای مافوق بشری داشتند ، به آنها می داد. ادیان جدید نگرانی های اصلی آن ها را می شناختند. تاکیدی که بر مهربانی نسبت به هم ، بر ازدواج و حرمت خانواده ، تحریم ازدواج درون خانواده ای ، تساهل و یا سختگیری در برابر مصرف مشروبات ، تحریم دزدی و ربا خواری می شد ، با لیست نگرانی های انسان ها در این جوامع کاملا منطبق است. دین جدید انتظار انسان از خداوند بود. آرزویی که هر روز می کرد. آرزویی که الان هم انسان های گرفتار بی عدالتی آن را دارند. دین جدید انتظاری بود که انسان از خود داشت. با همه این تغییرات ، کسانی بودند که خواسته و نا خواسته مانع موفقیت این اصلاحگران می شدند. تضاد هایی که حالا به اسم دین پیدا می شدند ، باعث می شدند تا اوضاع فعلی تفاوت چندانی با قبل نداشته باشد. اگر دیروز حکومتها بخاطر مالیات و چراگاه و منافع دیگر آن ها را می کشتند ؛ امروز به بهانه تفاوت مذهب ، خونشان مباح می شد و غارت اموالشان حلال. اگر تا دیروز زن و فرزندانشان را می دزدیدند ، امروز آنها را به اسیری می بردند و به کنیزی و همسری می گرفتند. واقعا چه چیزی رخ داده بود ؟ آن اندیشه اصلاحگر چه شده بود ؟ جواب در ترکیب آن با سیاست نهفته است. دین جدیدی که دیگر نمی توانست کاری بیشتر انجام دهد ، باعث می شد تا آرزوی بشر در دلش ، همچنان زنده بماند. حالا که قاتل خانواده ام را نمی توانم مجازات کنم ؛ می سپارمش به خدا ! حداقل بعد از این آرزو ، دل آرزو کننده خنک می شد. ولی از یاد نبریم که این آرزو حاصل یک نا امیدی بود. نا امیدی از رسیدن به آرزوی عدالت خواهی. موسسان ادیان این نکته ظریف را در قالب اشاعه اعتقاد به منجی در آخرالزمان بیان کردند. انسان هنوز هم آرزوی عدالت را دارد. پس کی این آرزوی او برآورده خواهد شد ؟ جواب اینجاست. در اعتقاد وایمان بیشتر ادیان به یک منجی. این اصلا اهمیت ندارد که این منجی مسیح است یا امام دوازدهم شیعیان ، سوشیانس زرتشت است یا بودای هندو. اهمیت دادن به این قضیه از جنس همان اختلافاتی است که باعث تلقی ناعدالتی شد. اگر مساله ای اهمیت نداشته باشد همین مساله است. اینکه چه کسی ظهور خواهد کرد ؟ انگار در محیطی وحشت زا ، در خانه ای پناه گرفته ایم و می دانیم کسی در را خواهد زد. و باید مطمئن باشیم که در زننده ، همان کسی باشد که ما منتظرش هستیم. وگرنه ما را اذیت خواهد کرد. حالا اگر این منجی با این اوصاف بیاید ، انسان ها چه کار خواهند کرد ؟ با این شرایطی که ما برای ظهور قائلیم ، اگر او بودای من نباشد ، اصلا از کجا معلوم که شیاد نباشد ؟ آرمان عدالت ، مادر همه ادیان است و ناکامی ادیان ، مادر اندیشه ظهور. اگر اندیشه ظهور از آرزوهای ما بر خواسته است ، چرا به این نتیجه نمی رسیم که حتی آمدن این منجی هم کاری را درست نخواهد کرد. او چنانچه بیاید ، چه کاری خواهد کرد ؟ باز هم جنگ و خونریزی. پس باز هم آرزوی یک منجی دیگر. احتمالا او چنین ابداعی خواهد کرد ، چون ما آرزویمان را از زبان او خواهیم شنید. بیایید این طور به قضیه نگاه کنیم. ما چرا منتظر او هستیم ؟ به این پرسش جواب بدهیم. من منتظر او هستم ، تا چند نفری را که به من ، فکر می کنم ، ظلم کرده اند و من نمی توانم در دادگاه علیه آنها اقامه دعوا کنم ، به جزا برساند ! این مساله را به آرزوهای دیگر من وشما تعمیم می دهم. بسیار خوب اگر آرزوهای ما ، مربوط به انسان است ؛ انسانی که در همسایگی ماست، در شهر ماست، در کشور ماست ، و در این جهان است. چرا ما منجی خودمان نباشیم؟ چرا ما کاری را که او باید بکند ، خودمان انجان ندهیم؟ شاید بگویید ما که قدرت او را نداریم. صبر کنید ، و کمی به آرزوی قلبی خود فکر کنید. شما دیگر در جامعه غیر متمدن چندین هزار سال پیش زندگی نمی کنید. پس مشکلاتتان هم فرق می کند. البته نه خیلی. ولی از مضرات جامعه متمدن ما این است که آرزو های دیگران جای آرزوهای ما نشسته است. از طریق رسانه ها. ما انتظار پیدا کرده ایم که اگر او بیاید ، فلان حکومت را از بین خواهد برد. ما چه شناخت واقع بینانه ای از این آرزومان داریم. آیا محیطی که به من ظلم می شود ، در حیطه اقتدار آن حکومت است ؟ نه . مشکلات من اینجاست. پس مقصر هم اینجاست. و کسی که باید مجازات شود هم ، اینجاست. نه جایی دیگر. چنانچه ما انسان ها به انتظار خودمان از این منجی ها واقعا اعتقاد داشته باشیم ، باید این مساله را هم مد نظر داشته باشیم که می توانیم اهریمن آرزوهای دیگران هم باشیم. ما هم به کسانی ظلم کرده ایم و در سیستم منجی سالار ، ما هم باید تاوان پس دهیم. اگر این مساله جلو چشم ما باشد ، دیگر منجی در کار نخواهد بود. ما منجی خودمان هستیم. پس از همین فردا نه حق کسی را ضایع می کنم ونه به کسی چنین اجازه ای را می دهم. اگر همه چنین دیدی پیدا کنیم ، مطمئن باشید خیلی از مشکلات حل خواهد شد. البته نه همه ! واقعیت را باید پذیرفت. بعضی نا عدالتی ها فقط از نظر ما نا عادلانه اند. متاسفانه هیچ راهی برای این مشکل وجود ندارد ؛ مگر پیشگیری. به هر حال همه می توانند منتظر باشند. اما مطمئن باشند که هرگز کسی نخواهد آمد. چون ما منتظر خودمان هستیم. به این باور باید برسیم. منجیان در قالب فرهنگی ظهور خواهند کرد که ما بوجود خواهیم آورد ، نه در قالب یک شخص. 1385-02-04