فصل سوختن ققنوس
---------------------------------------------------------------------------
به شهدای استقلال و سربلندی آزربایجان جنوبی؛
به آنانکه ققنوس وار سوختند تا آزربایجان نوین را بسازند.
به آنانکه هماواز با مرگ فریاد زدند: "یاشاسین آزربایجان"
یاشاسین تورک؛ یاشاسین آزربایجان.
----------------------------------------------------------------------------------------------
دیر زمانی نیست. انگار همین دیروز بود. خیلی نزدیک، نزدیکتر از گذشته موهوم آریایی. مردم آزربایجان جنوبی خشمگین از رذالت برترها، چنان چون لشگری که پیشتازش "بوزقورت" باشد، خشم خود را فریاد زدند، مشت گره کردند و آنان را که خود را برترین های تاریخ می دانند به دادگاه وجدان فرا خواندند. پرپر شدند و دسته دسته به زندان فرا خوانده شدند.
جرمشان چه بود، جز اینکه نمی توانستند ظلم را بر تابند. و مگر نه آنکه ما را تعلیم داده اند که ظالم و مظلوم به یک اندازه گنهکارند. و در اثبات ظالم بودن فرزندان شریف آریا چه حاجت اثبات که دیدند آنانکه می خواستند و می توانستند. اما ما، ایستادگان بر بلندای شرف ترک، برستیغ سبلان، برنسیم نفس زرتشت، سربلند از تاریخ دیروز و امروز که ظلم را هرگز بر نتابیده ایم و خواب بر چشم تکنوکرات های دیروز و ملایان امروز، نوکران سیستم آریایی حرام کرده ایم.
مرا ادعایی بر برتری و نژادپرستی نیست، چه من به زعم تو پستم. مرا ادعای شرف است. ادعایی به وسعت تاریخ؛ به سرخی خونم که هرگز باکی از نثارش نداشته ام، دیروز در مرزهای دگران و امروز در مرز خویش. من تجربه تاریخ را دارم. از میدان های فرانسه که مرا دیدند و از نازیها، عموی پرمدعای لمپن های بی ریشه تا اعراب، در مستندی به طول تاریخ. و انگار تو را چشم نیست تا ببینی که چنین مردمی با کمال قناعت، فارغ از رذالت های تو چگونه به صلح اندرند. و مرا با تو کاری نیست. تو که ای که با منت کار افتادست! طفل دامن دایه ها که چشم بر آستان عموهای نازی و ساکسون دارد. دیروزم اگر بناآگاهی گذشت و طمع خودی بر منت سوار کرد، امروزم چشم بر دستان خودم و نه فراتر از مرزها، چونان مبارزان تبارم، روی در روی توام. کشورم را حتی به بیل و کلنگ از لوثت آزاد خواهم کرد و خواهمش ساخت آزربایجانم را و نه آذربایجانت! را. و تو وارث خشم ققنوسها، چگونه مرا برابری کنی که من در نابرابری نیز منم.
هستم تا خواب را از چشمانت برگیرم و استخوان گلویت باشم تا خام خیالک نیستی هستی ام را دوباره بر فراخنای نسبیت تاریخ نقش بر آب سازم و آه از نهاد برترت چون دود از کاه بر آرم. باورت نیست؟ یا ندیدی؟ همین دیروز بود. یک سال پیش و کمتر. و باقی نیز به همین کمتری. به اندازه فاصله یاس و اندوهت که دیگر وارث خشم ققنوسهای دیار منی و گرگهای خاکستری بر ستیغ دیارم از خواب تاریخ برخاسته و زوزه می کشند. کیست یارای همت تاریخی من؟ و توات اگر مدعایی بیشت است، مرا خواهی دید. دیر یا زود سوختن و برخاستن ققنوسهای آزربایجان را به چشم خود خواهی دید و زوزه گرگهای خاکستری توازن روان شریفت را بهم خواهند ریخت. با توام، هموکه برای ققنوسها آتش افروختی.
آنک آن ققنوسها می خوانند و تو را چون فاتحه باید باشد. ای وارث خشم ققنوسها، چاره ات نیست جز آتش افروزی و مرا نیز همین نوشتر. چو برخاستنم از این فتادنهاست، چه باکم بیانداز تا خود خیزم.
دنیزلیک، آزربایجان جنوبی،15:30 ، 1386-02-03
Wednesday, May 23, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment